
تک پارتی
ادامه
مرینت با خوشحالی خندید باورش نمی شد دوستاش تولدش رو یادشون مونده باشه.
حتی شاید خیلی وقت بود که دوستاش لبخند روی لبش رو ندیده بودن.
به کیکی شکلاتی روی میز که روش شمع عدد ۲۵ خود نمایی میکرد نگاه کرد.
لبخند از روی لبش پر کشید و با خودش گفت الان اون ۲۹ سالشه.
آلیا که متوجه شد سریع زد روی شونه ی مرینت و گفت: دختر آرزو کن.
اما الیا از حرفش پشیمون شد. چشمای ابی مرینت پر از اشک شد. مرینت آرزوش رو حتی بدون فکر کردن هم میدونست.
لبخندش رو حفظ کرد. چشم هاش رو بست تا اشک هاش سرازیر نشن و ارزو کرد.
چشم هاش رو باز کرد و خواست شمع رو فوت کنه که الیا اینبار مطمئن گفت: مرینت ارزوت رو بگو.
مرینت با صدایی که میلرزید گفت: خجالت میکشم الیا.
اینبار الیا بازم اصرار کرد و گفت: بگو دیگه مزه ی تولد به همینه.
مرینت سعی کرد صداش نلرزه و گفت: نهههه الیا خجالت میکشم.
_ بگو دیگه!
الیا چه اسراری داشت وقتی ارزوی مرینت رو از چشمای غمگینش میفهمید.
مرینت سعی کرد اشک هاش رو که حتی نمیدونست کی توی چشم هاش جوشیدن رو کنترل کنه و برای اینکه الیا دوباره ازش نخواد ارزوش رو بگه با صدای که لرزشش رو هر کسی حس نمیکرد گفت: عشقم برگرده.
بعد از ۲ سال بازم نتونست اسمش رو با زبون بیاره.
دستش رو زیر چشمش کشید که مطمئن بشه از نرخیتن اشکش.
همه میخندیدن ...
مرینت دلش میخواست فرار کنه خوشحال بود که دوستاش ارزوش رو توی اون کافه به روش نیاورد.
توی اون کافیه ی نسبتا شلوغ که هر کسی نمی تونست بره اونجا.
همه دست زدن و شمارش فوت کردن شمع ها رو شروع کردن.
همه ی ادم های توی کافه هم بیخیال اون جمع دخترونه بودن و داشتن از نوشیدنی هاشون لذت میبردن.
_ ۱۰ ... ۹ ... ۸ ... ۷ .... ۶ ... ۵ ...
مرینت اروم خم شد تا شمع تولدش رو فوت کنه و بازم ارزو کرد که اون برگرد.
_ ۴ ... ۳ ... ۲ ...
چشم هاش رو بست و منتظر شنیدن اخرین عدد بود اما کسی چیزی نگفت تا اینکه صدای جیغ و هورای دوستاش رو شنید و از ترس چشم های پر از اشکش رو باز کرد و درست همون لحظه ...
نرمی لب های کسی رو روی گونه اش حس کرد !
سرش رو کمی چرخوند تا شخص پشت سرش رو ببینه ....
قلبش از حرکت ایستاد. باورش نمیشد آدرین بود !
با اینکه مرینت یکم سرش رو چرخونده بود اما ادرین هنوز لب هاش رو از روی گونه های مرینت برنداشته بود.
ادرینی که صورتش لاغر شده بود اما هنوز توجه دخترای زیادی رو جلب میکرد.
بالاخره ادرین به بوسه ی طولانیش پایان داد و صندلی کنار مرینت رو کشید و روش نشست و گفت: عزیزم شمعت رو فوت نمیکنی ؟
مرینت سریع به طرف ادرین خم شد بغلش کرد. دست های ضعیفش رو روی کمر ادرین گذاشت و پیرهن ادرین روی محکم توی مشتش فشرد.
چشم های ادرین از این همه دل پاکی مرینت از اشک پر شد. اینکه به جایی اینکه از دیدن ادرین عصبانی بشه ازش با یک اغوش پر محبت استقبال کرد. یک اغوش پر محبت که ادرین برای رسیدن بهش بی قراری میکرد.
چشم هاش رو بست و دستش رو روی کمر مرینت گذاشت چقدر دلتنگ دختر توی آعوشش بود.
دختری که مال خودش میدونست و به خاطر مشکلاتی که خودش اونا رو به وجود اورد بود ۲ سال تمام تنها بود.
چقدر قلبش با اغوش مرینت اروم و خوشحال بود.
با کلی دوست و پدر و مادرش با نبود مرینت احساس تنهایی میکرد.
تا اینکه بالاخره پری مهربونش رو پیدا کرد. پری مهربونش که محبتش از ته دلش بود.
چند قطره از اشک چشم های مرینت روی شونه ی ادرین ریخت و ادرین اشک مرینت رو حس کرد.
انگار اشک ها بهنونه برای گریه اش بودن. مرینت طاقت نیاورد و زد زیر گریه .... واقعا بهش سخت گذاشت.
هم اشک شوق بود و هم اشک ناراحتی که حالا انگار به پایان رسیده بود.
اما حالا.......
ادرین مرینت رو به خودش فشار داد که حس کرد کم کم داره مرینت رو اذیت میکنه به همین خاطر فشار دستش رو کم کرد.
مرینت از توی بغل ادرین بیرون اومد و سریع اشک هاش رو پاک کرد و دستش رو روی گونه ی ادرین گذاشت و گفت: تو واقعا اینجایی؟
خواب ادرین رو زیاد دیده بود سخت بود باور کنه که حالا خودش روبه روش نشسته و با لبخند بهش نگاه میکنه.
آلیا خندید و گفت: برنامه ریزی تولدت کار ادرین بود...حتی اون ما رو دعوت کرد.
خوشحالی مرینت ۱۰ برابر شد.
چرا به ذهن خودش نرسید ! دوستاش پول رزرو یک همچین جایی رو نداشتن اونم با همچین سفارشاتی که کل میز رو پر کنه.
مرینت قدردان به ادرین نگاه کرد.
که ادرین دست های مرینت رو گرفت و به لبش نزدیک کرد و انگشتای دستش رو دلتنگ بوسید و گفت: ببخشید تنهات گذاشتم حالا
جبران کنم .... می بخشیم ؟
ادرین به سختی ادامه داد:
_حتی اگر نبخشیم من بازم دوست دارم و خواهم داشت و منتظرت میمونم.
ادرین طاقت شنیدن نه رو از زبون مرینت نداشت به همین خاطر خودش رو برای هر جوابی اماده کرده بود اما بازم میترسید.....بی نهایت میترسید.
مرینت با مهربونی سرش رو تکون داد و گفت: همین که اینجایی کافیه.
ادرین به خوش قلبی مرینت لبخند زد. واقعا اگر از مرینت نه میشنید میتونست زندگی کنه؟
بدون شک نه ! نمیتونست.
ادرین لبخند زد و با تمام وجودش دست مرینت رو بوسید....
پایان.